سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد که دو کفش وعصای آهنین برگیر و آنگاه در زمین سیاحت کن و آثار و عبرتها را بجوی تا آن جا که کفشها پاره و عصا شکسته شود . [ابن دینار]

اتفاق ِ خوب

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 94/5/12 12:13 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

خیلی اتفاقی اتفاق افتاد ، انگار مرا صدا میزد ... 

خیلی اتفاقی دیروز بنا شد تا بروم به جایی که در آن بزرگ شده ام ، زمین خورده ام ، بلند شده ام ، خلاصه اش کنم ، زندگی کرده ام ...

بعد از این همه سال و حالا چه شد ؟!

حالا چه شد که دل ِ من از این سر ِ شهر رباییده شد به آن سر شهر آن هم بعد از این همه مدت 

بعد از این همه تغییر ...

خیلی اتفاقی صبح ساعت شش و نیم رسیدم آنجا

نگاهم روی ساختمانی که شانزده سال شانزده نسل از بچه ها را در خود پرورش داده بود خیره ماند ؛

دیوانه بگویید اما آن ساختمان با من حرف می زد ، با چشم هایش با من سخن می گفت ...

چقدر پیر شده بود ... 

چقدر پیر شده بود و حالا ده سال گذشته ... 

ده سال 

چقدر زود 

چقدر دیر

یاد ِ آن روز های بازی بخیر

یاد ِ آن روز های خنده بخیر

یاد ِ ...

چقدر حرف ها داشت

حالا دیگر سرایدار ِ ما آنجا نبود ...

جایش یک پیرمرد ِ شیرین ِ خوش زبان نشسته بود ...

حالا دیگر حتی دیوار کشی ها هم عوض شده بود

حالا دیگر ساختمانی به آن عظمت و هیبت شکسته شده بود

افتاده شده بود ،

دیگر اقتدار روز های قبل را نداشت لیکن برای من همان ساختمان ِ رویا های ده سال پیش بود ...

چه خداحافظی دردناکی

و چه سلامی بود امروز

- سلام ؛ خوب هستید ؟ ببخشید من از بچه های اینجام ، خیلی سال پیش اینجا بودم . اومدم سر بزنم ...

- ( با نگاهش از پایین تا بالای چادرم را به تحسین گرفت ) 

صبح ساعت شش و نیم زمانی که هیچ کس آنجا نبود و نشسته بودم به صحبت با همان سرایدار ِ شیرین

- حالا ده سال گذشته ...

- ( لبخندی که قند را دل آب می کرد ) ؛ برو ساختمون رو ببین دخترم ...

- میتونم ؟!

- چرا نتونی ؟!

رفته بودم و دوربین به دست داشتم برای خودم خاطره ثبت می کردم تا نگاهم رویشان مرور بشود آن هنگامی که دیگر در آنجا نیستم ... 

چقدر تغییر کرده بود

چقدر عوض شده بود ... 

ایستادم همان دم ِ در تا تک تک کسانی را که می آیند ببینم ... !

تیک تیک ساعت برای من نوای دلنشینی نبود ؛

ای ثانیه های لعنتی

آرام تر ...

کمی آرام تر

من اینجا 

عشقی پنهان دارم ... 

شبیه ِ فامیل های عروس و داماد که می ایستند به سلام من هم ایستاده بودم به سلام ... 

هرکس می آمد بی بهانه غنچه ی لبخند را با طراوت سلامی روی لب هابش می شکفتم ... 

بعضی ها را میشناختم اما تنها حدسی که خطا رفت ، رزا بود ...

حالا دیگر بعد از این همه سال تنها تنها تعدادی که به انگشتان دست کمتر می شدند مانده بودند و مرا شناختند .. 

نفر اول کسی بود که نمی شناختم اما بار ِ سنگینش روی دوشم سنگینی کرد و به کمک رفتم ...

تمام ساختمان پر شده بود از دوربین های مدار بسته

هر اتاق در زمان ما رنگی داشت و آرزوی ما اتاق صورتی یا بنفش بود اما هربار سبز یا نارنجی قسمتان می شد ،

حالا تمام اتاق ها سفید و پر ز گلدان شده بودند ...

باورش سخت بود که این همه مدت گذشت

این همه آدم رفتند و حالا من ، اینجا

تنها ایستاده ام ...

روز ِ خوبی بود

به شرط آنکه

دعوای آخرش را ندید بگیریم 

ـــ
+ عکاس : گل نرگس

+ دلنوشت

ذهنم جمع نمی شود ... 

 

 

 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر